http://saeedirad.parsiblog.com
دستمال گدايي
روي صندلي پارك نشستهام و به «بيتالمعاصي» خيره شدهام.«بيتالمعاصي» اصطلاحي بود كه بر و بچههاي گردان به شهر ميگفتند. چشمم به سه جوان حدود پانزده ، شانزده ساله ميافتد كه كنار حوض پارك نشستهاند و بلند، بلند جوك تعريف ميكنند و ميخندند. روي پيراهن دو نفرشان عكس هنرپيشة هاي معروف سينما نقش بسته است. نفر سوم كه پشتش به طرف من است، چيزي به زبان لاتين پشت پيراهنش نوشته شده، خوب كه دقت ميكنم، ميبينم نوشته است: «مرا تعقيب كن!»
آهي ميكشم و ياد روزهايي ميافتم كه بچههاي جنگ هم پشت پيراهنشان چيزهايي مينوشتند كه مفاهيم عميقي پشت آنها نهفته بود. شعارهايي مثل: جايي كه دشمن هرگز نخواهد ديد، يا زيارت يا شهادت، فدايي امام، جمجمهات را به خدا بسپار، مسافر كربلا، يا اباعبدا...(ع)، يا زهرا(س)، يا حسين آمادهايم، ...
... و دلم پر ميكشد به روزهاي خاكي جنگ!... آن روز بعد از عمليات موتور سواري را ديدم كه از خط برميگشت. «حاجاحمد» بود كه «دستمال گدايي شهادت» ـ چفيه ـ را به گردن انداخته بود، طوري كه نصف صورتش را پوشانده بود. بعد از سلام و خسته نباشيد گفتم:
گفت:
چه خبر حاجي؟
ـ هيچ! رفوزه شدم.
منظورش اين بود كه اينبار از عمليات زنده برگشتم.
ـ ناراحت نباش، انشاءا... كربلا!
لبخند تلخي بر لبهاي خاكياش نشست و
ـ ولي علتش را فهميدم.
ـ خوب تعريف كن!
ـ علتش اين شعاريه كه پشت پيراهنم نوشتهام!
نگاه كردم ديدم نوشته است: «ورود هر گونه تير و تركش ممنوع» (ممنوع را با ماژيك قرمز نوشته بود) ... و زدم زير خنده!
حاج احمد س