ميان من و مرگ، پرچين سبزي ستکه پيچک کهنه اي آن را مي پوشاندهر بار که از کنار آن رد مي شومشاخه هاي انبوه را کنار مي زنمتا آن را بهتر ببينمولي آفتاب، چشم هايم را کور مي کندبرگي را باز مي کنم و چون کف بيني کهنه کار بر خطوط در هم آن خيره مي شومصدا نمي آيد
و من از خود مي پرسم:" چه کسي اين پيچک را کاشته است؟ "و پيش از اين که رهگذران ِ ديگر مرا انگشت نما کنند گرد لباس خود را مي سترمو به راه خود مي روم