• وبلاگ : رهاتر از پرنده
  • يادداشت : .
  • نظرات : 220 خصوصي ، 1989 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     

    ديده اي يك وقتي همه زورت را توي بازو جمع مي كني تا جسمي را كه به نظرت ( خيييييييييييييييييييلي سنگين ) مي رسد بلند كني . يا علي مي گويي و ... ناغافل خالي از آب در مي آيد و از ( وزني ) كه ( ندارد ) تلو تلو مي خوري !



    حكايت ماست و بعضي از اين آدمها ... .



    ×



    اول فقط من مي دانستم و طيبه .


    شايد هم يكي دو نفر ديگر , نه بيشتر .


    قرارمان هم اين بود كه به كس ديگري نگويد . قول گرفته بوديم ازش :



    _ نخور , ولي نگو چرا ...


    _ چرا ؟! شايد مسوول باشم ...


    _ فعلاً وقتش نيست . تو اين شرايط ...



    مثلاً قرار بود فعلاً كسي نفهمد . يك روز رسيد كه ديديم تنها كسي كه نمي داند ( لسان الغيب ) است !


    ازش گرفتند . خيلي بي سر و صدا . هم ( آن ) را , هم خيلي چيزهاي ديگر را .



    به مرور عوض شد . خيلي . احساس مي كنم روز به روز از هم دورتر مي شويم .


    طيبه مي گويد :



    _ شايد ما كوتاهي كرديم .



    شايد . نمي دانم .


    فقط مي دانم : يك چيزهايي را نبايد گفت .


    $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });