نمي دانم که توي دنياي بزرگ ما چه اتفاقي افتاده، آدما در چه حالند و واقعا به چي فکر مي کنند؟ از زندگي،آدمها،بودن و ساختن سخت مي ترسم.
نمي دانم چرا زماني که توي چشمهاي معصومانه ات نگاه مي کنم چرا نمي توانم حرفهايم را به زبان بياورم، چرا نمي توانم بگويم که من هم آدم هستم و تو را که قسمتي از زندگيم هستي با حرف هايت دوست دارم و تنها چيزي که از وجود معصومانه و قلب مهربان تو مي خواهم اينکه، فقط به من عادت نکن.
نمي داني که چقدر برايم عزيزي