حنا: آمدم که بگويم زنده ام ولي خواهرم کشته شد... آمدم بگويم که خواهرم در دستان پدر مرد.... آمدم بگويم که خواهرم آرزوهايي بزرگ داشت...آمدم بگويم که خواهرم که کشته شد سرش به تنش مي ارزيد... که مثل من دوست داشت روزي موهايش را به دست باد بسپارد ..... که مثل من "فروغ" ميخواند و دلش ميخواست آزاد زندگي کند و برابر .... و دلش ميخواست سرش را بالا بگيرد و بگويد:" ايرانيم".... و دلش ميخواست روزي عاشق مردي شود که موهاي آشفته دارد ...و دلش ميخواست دختري داشته باشد که گيسوانش را ببافد و برايش در گهواره لالايي بخواند....
خواهرم مرد از بس که جان ندارد.... خواهرم مرد از بس که ظلم پاياني ندارد.... خواهرم مرد از بس که زندگي را دوست داشت.... و خواهرم مرد از بس که مردم را عاشقانه دوست داشت.
خواهرم عزيزم کاش وقت رفتن چشمانت را ميبستي...آخر آخرين نگاهت جانم را ميسوزاند.... خواهرکم بخواب.آخرين خوابت شيرين...