«من غم فروش دوره گردم
و با شادي بيگانه ام ،
تنهايي را دوست مي دارم
و هم راز و هم آواز نامراديهايم ،
از دنيا گريزانم و از كامرانيها چيزي نمي دانم ./
من غم فروش بي خانمانم و عشق را نمي شناسم ،
خاكستر ِ پروانهي سوخته بالم
و ديگر اشك شمع را دوست ندارم ،
ديوانه اي زنجير گسسته ام
و آرامش نمي يابم ./
من گورستان سرد و خاموش عشقي پر شكوهم
و مظهر وفا ناديدگانم ،
پرنده اي بي بال و پرم
و نمي دانم چه سان در آسمان نيلگون شاديها پرواز كنم ./
من ستايشگر پروردگارم
كه تمام غم ها را به من ارزاني داشت
تا تاجر يكه تاز و بي رغيب غم در دنيا باشم ./
من غم فروش بي آزارم
و غم را با اشك چشم مبادله مي كنم ... »