هميشه ديده ام که باغ و کوه و دشت
براي ديدن بهار
چه بي قرار انتظار مي کشند
که با رسيدنش پر از جوانه و صدا شوند
و از غم خزان رها شوند
همين که مي رسد
اميد هاي مرده زنده مي شود
ولي بهار تا نيامده
دوباره مي رود
...
و من در انتظار يک بهار ماندني ترم
که قلب باغ و کوه و دشت مست اوست
و رويش جوانه هاي منتظر به دست اوست...