مـــــــــــرا ببين سيــــــــــــــد من .. آقاي من ... من همان بانوي چله نشين و معتکف درگاه عشق توام ...هماني که صحراهاي دل و دلدادگي را از برايش درنوَرديدي ..و مجنونيتت را قباله ( قـَبلتُ حـُبها ) کردي .. مرا ببين و به خود بخوان و هاله اي از احساست را حصار پيکرم کن .مرا در سينه ات محصور کن که دير زمانيست معصوميت تاريخ ؛ رنگ باخته و اغيار و به ظاهر يارها امنيتم را مسلوب کرده اند .. آقاي من نگاهت را از من دريغ نکن ..من سالهاست دخيل چشمانم را به نگاهت بسته ام ... وضريح چشمانت را طواف ميکنم ... من سالهاست بين صفا و مروه نگاه منو و چشمان تو با دلهره اي نفس نفس ميدَوَم .. و اکنون در اين آستانه به حکم تقدير؛ قد قامت عشق را زمزمه ميکنم ... بانگ (اشهدُ أنک عزيزي ) را ميشنوي .. ؟؟؟