چه فرق ميکند که کجاي اين دنيا پنهان شده باشي ... وقتي که مثل هميشه در من حضور داري ... ساده بگويم ؛ که تو هميشه و هنوز در ذهن من تجسم زيباترين خاطره اي ... و حومه تو؛ قلمروي احساس من است .. پشت اون سايه قطور؛ تنديس مرديست که سلطنت خويش را بر سرزمين قلبم حکومت ميکند .. بي آنکه بـُرقع ام را کنار بزند و ملکه خويش را به شب نشيني نگاهي در آستان چشمان پر نفوذش مهمان کند ...
صلابتت را دوست دارم ..ولي نه بدين شکل که پشت حصار غرور؛ احساست رو محار کني ؛و ذره ذره در خويش فرو ريزي و لب به سخن نگشايي ... و از من نخواه تمامي حياي زنانگيم را ناديده گرفته و خود مُهر اين سکوت را بر هم زنم... که هميشه من ناز بوده و تو نياز ... که ظرافتم در کنار صلابتت ؛ بلقيس بودنم و سليمان بودنت را تجسم ميکند .. ديو غرورت را بخوان و افسارش بدست گير و سجاده سليمانيت را فرش راهم کن تا بلقيس وار خاضعانه خدائيت را ستايش کنم ...
سيـــــــــــــــــــــدا..مولاي من .... من پشت پرچين انتظار ؛ تو آنسوي ديوار هاي جبروتيت ...سايه هاي تنهايي ما را احاطه کرده است ... مگر نميبيني که قلبم بي تو شاد نيست