سلام دوباره
بارون رو دوست دارم،وقتي بارون مي زنه آدم خوشش مياد بيرون بيادو تو هواي مطبوع پياده روي کنه،ديدن زمين مرطوبي که ميشه هنوز روش پا گذاشت وگلي نشد من رو ياد روزهاي کودکي ميندازه روزهايي که هر چقدرم سخت باشه بازم آدما اون رو به خوبي ياد ميکنن،درختاي اکاليپتوس کنار جاده که واسه يه مدت کوتاه از دود و گرد و غبار شسته شدن اينقدر لطيف به نظر ميرسن که از نخلها و سروها زيباتر به نظر ميان، با ديدنشون دلم نمي خواد به هيچ جيز ديگه فکر کنم .......الان اينجا بارون ميباره اما من بجاي بيرون رفتن فقط کنار پنجره نشستم و به بيرون نگاه مي کنم......فکر مي کردم با گذشت زمان بتونم تصويرش رو از خاطرم دور کنم و فقط گاهي او رو با لبخندي مليح به ياد بيارم اما هنوز وقتي شبها روي تختم دراز ميکشم حس ميکنم از کنار قفسهء کتابخونه،از لاي در يا گوشهء اتاق به من نگاه
ميکنه،صداي گوشنوازخش خش لباسش رو ..
و من هنوز منتظرمممم
.