مي تراويد آفتاب از بوته ها ديدمش در دشت هاي نم زده مست اندوه تماشاي يار بادمويش افشان گونه اش شبنم زده لاله اي ديديم لبخندي به دشت پرتويي در آب روشن ريخته او صدا را درشيار باد ريخت جلوه اش با بوي خک آميخته رود تابان بود و او موج صدا خيره شد چشمان ما در رود وهم پرده روشن بود او تاريک خواند طرح ها دردست دارد دود وهم چشممن بر پيکرش افتاد گفت آفت پژمردگي نزديک او دشت درياي تپش آهنگ نور سايه ميزد خنده تاريک او