• وبلاگ : رهاتر از پرنده
  • يادداشت : .
  • نظرات : 220 خصوصي ، 1989 عمومي

  • نام:
    ايميل:
    سايت:
       
    متن پيام :
    حداکثر 2000 حرف
    كد امنيتي:
      
      
     <    <<    116   117   118   119   120    >>    >
     

    عاشقانه ترين نگاهم را روي قايقي از باد نشاندم و پارو زنان سوي تو فرستادم
    اما وقتي به ساحل نگاه تو رسيد تو چشمانت را بستي و قايقم غرق شد.

    لالا لا لا گلِ نازم ، گل ِ پرپر...
    نخور غصه، نشسته پيش تو مادر...

    چرا موهات پريشونه؟...
    چرا لبهات پر از خونه؟...

    چرا اينجا عروسكها شكسته؟...
    كي چشم ناز و پر خوابتو بسته؟...

    لا لا لا لا گل ِ خسته، گل ِ پونه...
    كجاست بابا؟ چي شد رويا ، كو خونه؟...

    لا لا لا لا گـل ِ آروم ِ بي بـونه...
    بدون تو چشام اشكه، دلم خونه...

    لا لا لا لا بخواب اي غنچه پاك...
    بخواب آسوده در گهواره خاك...

    بخواب آروم گل سرد و كبودم...
    كه اي كاش قبل ِ تو اينجا نبودم...

    لا لا لا لا گلِ قرمز… گلِ زرد...
    شدم از دست تقديرم پر از درد...

    لا لا كردن ديگه بسه گلِ چايي...
    بخند مادر كه تو دردانه مـايي...

    بدون تو حرامم باشه خنديدن...
    برايم تلخ باشه روز خوش ديدن...

    گلِ ميخك ، گلِ خوشبوي بي خار...
    صـدايم كـن بـراي آخريـن بار...

    نخـواب شيرينك ِ معصـوم و بي كيـنم...
    بذار بازم ز چشمانت هزاران بوسه برچينم//تقديم به همه لاله هاي زير آوار //صبا

    نمي دانم که توي دنياي بزرگ ما چه اتفاقي افتاده، آدما در چه حالند و واقعا به چي فکر مي کنند؟ از زندگي،آدمها،بودن و ساختن سخت مي ترسم.

    نمي دانم چرا زماني که توي چشمهاي معصومانه ات نگاه مي کنم چرا نمي توانم حرفهايم را به زبان بياورم، چرا نمي توانم بگويم که من هم آدم هستم و تو را که قسمتي از زندگيم هستي با حرف هايت دوست دارم و تنها چيزي که از وجود معصومانه و قلب مهربان تو مي خواهم اينکه، فقط به من عادت نکن.

    نمي داني که چقدر برايم عزيزي

    ديده اي يك وقتي همه زورت را توي بازو جمع مي كني تا جسمي را كه به نظرت ( خيييييييييييييييييييلي سنگين ) مي رسد بلند كني . يا علي مي گويي و ... ناغافل خالي از آب در مي آيد و از ( وزني ) كه ( ندارد ) تلو تلو مي خوري !



    حكايت ماست و بعضي از اين آدمها ... .



    ×



    اول فقط من مي دانستم و طيبه .


    شايد هم يكي دو نفر ديگر , نه بيشتر .


    قرارمان هم اين بود كه به كس ديگري نگويد . قول گرفته بوديم ازش :



    _ نخور , ولي نگو چرا ...


    _ چرا ؟! شايد مسوول باشم ...


    _ فعلاً وقتش نيست . تو اين شرايط ...



    مثلاً قرار بود فعلاً كسي نفهمد . يك روز رسيد كه ديديم تنها كسي كه نمي داند ( لسان الغيب ) است !


    ازش گرفتند . خيلي بي سر و صدا . هم ( آن ) را , هم خيلي چيزهاي ديگر را .



    به مرور عوض شد . خيلي . احساس مي كنم روز به روز از هم دورتر مي شويم .


    طيبه مي گويد :



    _ شايد ما كوتاهي كرديم .



    شايد . نمي دانم .


    فقط مي دانم : يك چيزهايي را نبايد گفت .


    $("div.commhtm img").each(function () { if ($(this).attr("em") != null) { $(this).attr("src","http://www.parsiblog.com/Images/Emotions/"+$(this).attr("em")+".gif"); } });

     <    <<    116   117   118   119   120    >>    >