زمين و آفتاب
آفتاب را که دزديدند زمين سرد شد
غصه شد اشک شد ماتم شد و دردشد
آفتاب را که بردند زمين خالي شد
هاله شد اثير شد و موجود خيالي شد
آفتاب رفت و مشغول نور افشاني شد
زمين در جلگه ء تاريک زنداني شد
قصه ها و غصه ها همه بيرنگ شد
عشق ها و صفاهاهمه نيرنگ شد
پروانه كه مرد و شمع خاموش شد
بلبل از باغ برفت و گل مدهوش شد
مجنون باديه بي وفاي عشق ليلي شد
فرهاد کوهکن بر روي عشق سيلي شد
دل از مدار دلبر گريخت و فراري شد
جان درکمين تن دويد جنگ جاري شد
قحط عاطفه غزل ماندگار زمانه شد
آبادي دلها فقط شعار شد و ترانه شد
يکي شعر چشم سرود و جاودانه شد
يکي را عشق در شعر فقط بهانه شد