ساعت پنج صبح ، آمد و رفتخاك پاشيد روي آدمهاشهر ماند و سكوت و تنهاييو درختان سبز پا برجا
داشتم توي گوگل سرچ مي كردم... تلخي بعضي عكسا اينقدر بود كه .......................
چنين با مهرباني خواندنت چيست؟
بدين نامهرباني راندنت چيست؟
بپرس از اين دل ديوانه من
كه اي بيچاره، عاشق ماندنت چيست؟
فريدون مشيري
دير گاهيست كه من
در دل اين شام سياه
پشت اين پنجره، بيدار و خموش
مانده ام چشم به راه....
اشك ها نيز توان آن ندارند كه سنگيني بار غم بر دوش كشند؛ چه مي پنداري ؟! من باران باران مي گريم ...