سلام.براتون آرزوي سلامتي و سربلندي ميکنم آقاي تجلي.
در سکوت لبهاي توکدامين عشق بر شاخسار نشسته است که دنياي من، انتظار را اين چنين رعايت مي کند!در برهوت بي حرفي چه ستمگرانه خلوت گزيده اي ....و من در هياهوي ناگفتن هاي تو جسارت زيستن را از دست داده ام....حرفي نمي زني...و دشنه ي سکوت بر گلوي ترانه ام زخم مي کارد!.....
اي دير آشنا! بر ناتوانيِ امروزهاي من خرده مگير.....من،توفانِ ديروزهاي غروري سردم که به اميد آرامشِ ساحل تو بر گونه هاي ماه بوسه زدو رامِ چشمهاي تو شد........که دلدادگي را با خطي برجسته بر پيشاني داشتي!.....دستهاي مرا پاسخي بده ترديد هاي فرسوده، با فشاري بي رحم امروز مرا از هم مي پاشد!.....
اينجا،در مردابِ شنيدن جا مانده ام و تو يک ريز در قاب سکوت زندگي مي کني!....حقيقت لبهاي تو چيست؟اي کاش مي توانستم کليدي باشم براي حرفي ناگهاني! و تو در حبابي بي وزن بالا مي رفتي و از ارتفاع گفتن بر وسوسه ي بي حساب من مي باريدي! ...
تا پرده هاي ترديد،از تماشاي من کنار مي رفت و قلب تو، با حقيقتي روشن برابرِ قلبم آشکار مي شد!.....مردِ سکوت!قفل لبهاي تو، همسفر خستگي هاي من است .....آنگاه که با معجزه اي شکوهمند لذتِ شنيدن را، در اعترافي شيرين بر من ببخشي و از سکوت هجرت کني!....
چرا که سالها، در استواي سکوت گذشت...حالا،حرفِ تو عمودي ست استوار بر صحنه ي ترديد! نامِ مرا آغاز کن، بگو! با چشمهاي بسته نيز صداي تو را، بر طرحِ امروزهاي عشق تصوير مي کشم...
تنهايي مرا بشکن اين بت، فقط با تبرِ لبهاي توست که مي شکند تا سکوتِ پير دوباره جوان نشده،فرياد بزن...
سلام . عيدتون مبارک .اميدوام عيد براي شما و خانواده محترمتون خوش يمن و پر برکت باشه.
وقتي يه بزرگي يه حرفي ميزنه حتما سعي ميکنن که جوابشو بدن.و اين هم صحبتي يه افتخاره براي هر کسي.
اما...؟!
وقتي يه ديونه يه چيزي ميگه همه سعي مکنن از زير بار جواب دادنا طفره برن و اين هم صحبتي رو کسر شان ميدونن.
..........................................
سلام. خسته نباشيد.
موفق باشيدآقاي تجلي.
گاهي براي بزرگ شدن بايد قد کشيد...
و گاهي هم بايد دست کشيد...
گاهي دور بايد شد...و گاهي هم نزديک ...؟!
چه تعابيري..؟!
چه تفاوتي...؟!
سلام پسرم
شايا جان بعد از سالها چشممان به ورود شما روشن و انشالله هرجا که هستي شاد و سربلند و موفق باشي و بازهم ببينمت در ساحل ارامش....قربونت
در پــــــــُشت اين سکوت ... قد ميکشد غـــــــرور .. ........شک ميکنم به من ... شک ميکنم ؛ به عشق ... شک ميکنم به تـــــو .............اي آمـــــــــده زدور .................................بر من نظاره کن ....... اي در نگاه تو ... آيه آيه هاي نور ........... اي خط به خط زبور .......از خود چو بگذرم .... در تو کنم عبــــــــــور ........... در مسلخ بدن . سر مي بـــــُرم مرا ... اين عاصي شرور .... در پشت اين سکوت .... قد ميکشد غرور ................
چه فرق ميکند که کجاي اين دنيا پنهان شده باشي ... وقتي که مثل هميشه در من حضور داري ... ساده بگويم ؛ که تو هميشه و هنوز در ذهن من تجسم زيباترين خاطره اي ... و حومه تو؛ قلمروي احساس من است .. پشت اون سايه قطور؛ تنديس مرديست که سلطنت خويش را بر سرزمين قلبم حکومت ميکند .. بي آنکه بـُرقع ام را کنار بزند و ملکه خويش را به شب نشيني نگاهي در آستان چشمان پر نفوذش مهمان کند ...
صلابتت را دوست دارم ..ولي نه بدين شکل که پشت حصار غرور؛ احساست رو محار کني ؛و ذره ذره در خويش فرو ريزي و لب به سخن نگشايي ... و از من نخواه تمامي حياي زنانگيم را ناديده گرفته و خود مُهر اين سکوت را بر هم زنم... که هميشه من ناز بوده و تو نياز ... که ظرافتم در کنار صلابتت ؛ بلقيس بودنم و سليمان بودنت را تجسم ميکند .. ديو غرورت را بخوان و افسارش بدست گير و سجاده سليمانيت را فرش راهم کن تا بلقيس وار خاضعانه خدائيت را ستايش کنم ...
سيـــــــــــــــــــــدا..مولاي من .... من پشت پرچين انتظار ؛ تو آنسوي ديوار هاي جبروتيت ...سايه هاي تنهايي ما را احاطه کرده است ... مگر نميبيني که قلبم بي تو شاد نيست
هيچ ميداني اي مرد ... وقتي به قداست چشمانت ضريح نياز را پنجه ميزنم ...تمامي من شور دل انگيزي ميشود جاري در عمق آن نگاه ... و وقتي عشقم را خالصانه به مقدم مبارک حضورت پيشکش ميکنم ؛ تاج حوايي خويش را بر عشق تو مينهم .. ونردبان ملکه بودنم را تا مرز بندگي و بردگيت تنازلي طي ميکنم . که تمامي انچه را در احساس نهفته دارم نثار قدم هايت در روزگارم کنم ... همه عمر زليخا وار در وفاي تو چشم بر اغيار بسته و خود را در حصارِ وابستگيم به تو... محصور ميکنم .. گويي که در زمين مخلوق ديگر جز تو خلق نشده ... شهرزادي ميشوم در شبهاي شمع و شور و شراب چشمانت .. عشق تو هاله اي ميشود بدور احساسم و بازوانت قلعه اي تنومند که غريبه اي را به آن راه نيست ...و من امنيت گمشده ام را در آغوش تو جستجو ميکنم ... در هــُرم نفس هاي تو مذاب ميشوم و تمامي وقارم به تاراج ميرود ..وقتي لبانم آن ارغواني مستي آفرين ؛ را سر ميکشد ... وجاري ميشود در رگهايم .. و ادغام ميشوي در پيچک پيکرم .. گويي که تمامي روزنه هاي بين ما را خامه اي از عشق پـُر کرده باشد ... مست ميشوي ..مست ميشوم .. و ترسي از خماري فردايش نيست ...
در چشمانت متولد شدم و در نگاهت متوّفي ... آه که يـُحيي و يـــــُميت چشمان تو ..با ما چه کرد ...اينک اين من در آستانه ي چشمان تو کنيزکي مملوک که (ما مـــــَلَکت ايمانهم ) را در صحيفه ها برايش مقـــــّدر نموده اند ... از خود بيخود و در تو جاري ام .. خاشعانه ترين تجسّم انسانيت در پيشگاه چشمان تو ... خاضع ترينم به تولاي مهر تو ... تضرعم را ميبيني و پاسخم نميدهي ... و دلهره هايم هر آيينه بيشتر ميشود ..