صدا همان صداست
که روز ي از عمق ستاره ها به گوش مي رسيد
و حال گويي همان مرثيه اي
که در کنار همان برگها
در پاييز
در کوير ٬ از عطش لبريز
سرشار از شراره ي آه آن را مي شنويم
و باز دوباره شب فرا مي رسد ...
براي درک شب همان کا في
که گوش به سکوت سياهش بسپاري
گويي صدا باز هم همان صداست ..
که روزي صداي آشنا بود
و من همانم که روزي از آن ما بود
با زهم خيس از بارش تنهايي عکسهاي تو را پاک کرده ام !
ديگر هيچ قصه اي براي چشمانم لالايي نمي خواند !
و من مي انديشم که آيا روزي در اين خاک غريب ... بدون شقايق
بي آنکه چشمانم خواب تازه اي ببينند
با خاطراتم دفن خواهم شد ؟
باز صدايي از دور خواب را در چشم ترم مي شکند !!!
آري همان صدا ...
که برايم سرود خدا حا فظي را زمزمه مي کند ..
